عرصه سیمرغ

مشق عشق می نویسم

عرصه سیمرغ

مشق عشق می نویسم

درود دوستان عزیزم
به کلبه کوچک من خوش امدید
🌿🌿🌿🌿
چای دم داده ام
باچند پر بهارنارنج
🌾🌾🌾🌾
که خودم انها را ازباغ احساسم چیده ام
بیایید همین جاکنار اتش درون کلبه من بنشینید
بوی بهارنارنج این چای مست کننده است
یک فنجان چای تقدیم به شما
بفرمایید نوش جان

پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

 نمیدانم دلم به  دنبال چه می گردد 

 در کنار آن درخت های انار که برروی خاک ایستاده اند و موهایشان را پریشان کرده اند تا گلهای کوچک کنارشان پژمرده نشوند زیر آفتاب تابستان 

 نمی دانم چه چیزی قلبم رافشارمی دهد زمان فهمیدن بوی پاییز و آن صدای مبهم غریب که همیشه بامن است چه می گوید؟

نمی توانم بفهمم که در زوزه باد چه چیزی نهفته است که من را دیوانه می کند 

 غربتی را میشناسم که درغروب روز رفتنم دقیقا همانجا که دررویا دیده ام منتظرمن است 

چه می خواهد بگوید آن فراش باد که آنگونه بی رحم درحرکت است 

وبقایای من را با خود به کجامی برد!؟

نمی دانم این حس غریب را نمیشناسم 

فقط میدانم که این قلب دیگر قلب سابق نیست که اورامی شناختم قلب من عوض شده است و دلم بسیار تنگ است 

 

  • الهام کیان آرا

  ناظم پیر روزهای اخر کارش بود، دیگر می خواست بازنشسته شود کاغذی برداشت و روی پایش گذاشت و نوشت خدایا اگر بازنشسته شوم حقوقم نصف می شود و دیگر نمی توانم پول شهریه پسرم را بدهم تو همیشه حواست به من بود میدانم بازهم کنارم هستی پس دلم خوش است به بودنت بعد کاغذ را تاکرد و گذاشت درجیب من اخرمن یک جیب کوچک داشتم که پنهان بود و مدیر مدرسه برایم دوخته بود . هرکسی روی کاغذ چیزی می نوشت و درجیبم می گذاشت من راز همه رامی دانستم و فقط سکوت می کردم مدیر می خواست هرکسی دردش را روی کاغذ بیاورد و ان را تاکند و در جیب من بگذارد اخرهرهفته ان نامه ها را می خواند و به مشکلات رسیدگی می کرد اینطور بود که ان مدیر خیلی عزیز شده بود و من هم که یک جیب مخفی داشتم در دنج ترین و خلوت ترین جای دفتر مدرسه نشسته بودم کنار یک سماور برنجی و چای تازه دم و قندهای پراز هل و گلاب

اقای مدیر که می خواست بازنشسته شود ، اینطور نوشت،  خدایا من رفتم تو خودت حواست به دردهای مردم باشد میدانم که هستی پس باخیال راحت می روم و ان راتاکرد و در جیب من گذاشت، اری  او میدانست بعدازاو خدا خودش اخرهفته به من هم سرمیزند و نامه های درون جیبم را می خواند 

 اری واقعا خدا امد و نامه ها را خواند خداخیلی مهربان است و حتی خدای صندلی های دفتر مدرسه هم هست 

خدایا ممنون که هستی 

امضا صندلی مدرسه اقای مدیر 

 

  • الهام کیان آرا

  امروز اتفاق خیلی جالبی افتاد که تصمیم گرفتم برای شما هم بنویسمش 

  جونم براتون بگه که وقتی ذهنم متن جدیدی رو  پرت میکنه تو این دنیا من هم زود زود می برم میزارم کف دست دوستانم که نظر بدن پیشنهاد بدن اگه شد یک کم نقد کنند و ازاین حرفا 

 امروز هم ازهمین روزابود بااین تفاوت که یکی ازدوستانم گفت صبرکن ببینم دختر این چیه این چی چیه من هم گفتم متن جدیده لطفا نقد کن 

 که ای کاش دستم می شکست و پام قلم میشد و کمر ذهنم کج میشد و نمی گفتم 

القصه 

  گفت چه نقدی چه کشکی چه دوغی این چه وضع نویسندگیه 

  من هم که دیگه مونده بودم چی بگم گفتم خب بگو اشکالش چیه خب؟ 

 گفت هیچی هرکی میخونه به اوج احساس میرسه و خیلی عالی بامتنت ارتباط برقرار می کنه 

 تا اومدم لبخند بزنم 

 گفت خیر نبینی که همون جا متنت رو تموم می کنی و باکله خواننده بدبخت میخوره  زمین 

 گفتم خب این که خیلی بدشد 

 گفت اره الان هم پاشو برو ازجلوی چشمام دور شو بااین خرچنگ قورباغه  نوشتنت  

بعد ازاینکه رسما ازمحضرش اخراج شدم رفتم به دوست دیگه ای گفتم اقا خدا ازبرادری کمت نکنه درباره این متن نظر بده ببین تو میری هوا بعد باکله بخوری زمین یانه ؟

  این بنده خدا هم گفت نترس من نمیرم هوا بخورم زمین چون باطناب پوسیده تو نمیرم تو چاه ولی یه پیشنهاد دارم برات 

 من هم که چشم هام ازشوق برق میزد سراپاگوش بودم که ببینم چی میخواد بگه 

یک دفعه گفت برو با یک ارتوپد قرار داد ببند میلیاردر  میشی چون بااین وضع نوشتنی که من می بینم حتما ارتوپد لازمی 

 دست و پا و کمر و هرجایی از خواننده شکست هم بانرخ ارزون طبق مصوبه دولت درستش کن درصدت رو بگیر درامدش هم بیشتر از نویسندگیه 

 دیدم حرفش کاملا منطقیه و الان دنبال ارتوپد معتمد می گردم 

  • الهام کیان آرا

 ازخواب بیدار شد و اومد مثل برج زهر مار نشست 

  کنار میز صبحانه 

 نمیدونستم سلام کنم یانه 

 دستی به سیبیل هاش کشید و من هم صدارو صاف کردم و گفتم  سلام سبیل خان 

 سرش رو به نشانه تایید حرکت داد 

  فهمیدم هواپسه 

 خداعاقبت مارو امروز به خیر کنه 

 یک کم گذشت و دیدم شروع به حرف زدن و خندیدن کرد 

 گفتم خب خدارو شکر رفع بلا شد سیبیل خان زبونش وا شد 

 اومدم برم پنیر از یخچال بردارم 

 دیدم اخم کرد 

 یاپیغمبر مگه چیکار کردم ؟

 یه دفعه دیدم  گفت پنییییییییر؟ 

 پس گردوها کو؟ 

 گفتم سیبیل خان خب گردو نداریم 

 دیدم شروع کرد درباره مضرات پنیر حرف زد و حرف زد تا صبحانه نخورده سیر شدم 

 دیدم صبحانه پنیرنمی تونم بخورم  رفتم دوتا تخم مرغ برداشتم که سرخ کنم 

 گفتم سیبیل خان تخم مرغ؟ 

 وقت نکردم جمله رو کامل کنم که سخن درباره مضرات زرده شروع شد 

 زهرمارم شد دوباره گذاشتمش تو یخچال، 

 سیبیل خان گفت حالا میخوای بخوری بخور ها 

   گفتم نه سیبیل خان شما درست میگی 

 بجاش ارده و عسل میخورم و نون 

 گفت اوخ اوخ کلی چاقی میاره چربه 

  بعد یه تیکه نون برداشت و مچاله کرد و گذاشت دهنش و رفت طبقه بالا 

  وقت نکردم بپرسم چرا صبحانه نمی خوری 

 البته جوابش معلوم بود 

 سیرم 

 موندم صبحانه چی بخورم 

 گفتم حالا که رفت بالا یک کم ازهمین نون و ارده و عسل می خورم 

 بهرحال یک دو لقمه خوردم و میز رو جمع کردم 

  یک کم گذشت اومد اشپزخونه و نون برداشت و زد تو ظرف ارده و عسل و خورد 

  بهش گفتم سیبیل خان ارده برات خوبه ؟

 گفت نه ببینین اندازه سرمورچه روی نون هست زیاد نمی خورم 

 در ظرف رو بست و رفت نشست روی مبل کله اش رو تاگردن گذاشت تو گوشی 

 

  • الهام کیان آرا