عرصه سیمرغ

مشق عشق می نویسم

عرصه سیمرغ

مشق عشق می نویسم

درود دوستان عزیزم
به کلبه کوچک من خوش امدید
🌿🌿🌿🌿
چای دم داده ام
باچند پر بهارنارنج
🌾🌾🌾🌾
که خودم انها را ازباغ احساسم چیده ام
بیایید همین جاکنار اتش درون کلبه من بنشینید
بوی بهارنارنج این چای مست کننده است
یک فنجان چای تقدیم به شما
بفرمایید نوش جان

پربیننده ترین مطالب
يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۵۵ ق.ظ

سیبیل خان

 ازخواب بیدار شد و اومد مثل برج زهر مار نشست 

  کنار میز صبحانه 

 نمیدونستم سلام کنم یانه 

 دستی به سیبیل هاش کشید و من هم صدارو صاف کردم و گفتم  سلام سبیل خان 

 سرش رو به نشانه تایید حرکت داد 

  فهمیدم هواپسه 

 خداعاقبت مارو امروز به خیر کنه 

 یک کم گذشت و دیدم شروع به حرف زدن و خندیدن کرد 

 گفتم خب خدارو شکر رفع بلا شد سیبیل خان زبونش وا شد 

 اومدم برم پنیر از یخچال بردارم 

 دیدم اخم کرد 

 یاپیغمبر مگه چیکار کردم ؟

 یه دفعه دیدم  گفت پنییییییییر؟ 

 پس گردوها کو؟ 

 گفتم سیبیل خان خب گردو نداریم 

 دیدم شروع کرد درباره مضرات پنیر حرف زد و حرف زد تا صبحانه نخورده سیر شدم 

 دیدم صبحانه پنیرنمی تونم بخورم  رفتم دوتا تخم مرغ برداشتم که سرخ کنم 

 گفتم سیبیل خان تخم مرغ؟ 

 وقت نکردم جمله رو کامل کنم که سخن درباره مضرات زرده شروع شد 

 زهرمارم شد دوباره گذاشتمش تو یخچال، 

 سیبیل خان گفت حالا میخوای بخوری بخور ها 

   گفتم نه سیبیل خان شما درست میگی 

 بجاش ارده و عسل میخورم و نون 

 گفت اوخ اوخ کلی چاقی میاره چربه 

  بعد یه تیکه نون برداشت و مچاله کرد و گذاشت دهنش و رفت طبقه بالا 

  وقت نکردم بپرسم چرا صبحانه نمی خوری 

 البته جوابش معلوم بود 

 سیرم 

 موندم صبحانه چی بخورم 

 گفتم حالا که رفت بالا یک کم ازهمین نون و ارده و عسل می خورم 

 بهرحال یک دو لقمه خوردم و میز رو جمع کردم 

  یک کم گذشت اومد اشپزخونه و نون برداشت و زد تو ظرف ارده و عسل و خورد 

  بهش گفتم سیبیل خان ارده برات خوبه ؟

 گفت نه ببینین اندازه سرمورچه روی نون هست زیاد نمی خورم 

 در ظرف رو بست و رفت نشست روی مبل کله اش رو تاگردن گذاشت تو گوشی 

 

  دلم گرفته بود و جو خونه داشت خفه ام می کرد 

 تو فکربودم چیکارکنم 

 برم تو اشپزخونه میگه همش اونجایی 

 تلوزیون روشن کنم ازبرنامه ها ایراد می گیره نمی تونم ببینم 

 اخم کنم میگه اخمویی 

 بخندم میگه سبکی 

 و بی درد 

 گوشی دست بگیرم میگه ادم نباید فقط تو گوشی کله اش رو بزاره 

 حرف هم که نمی تونستم بزنم 

 پس نتیجه گرفتم که به اتاقم برم و درهم ببندم تا اصلا قیافه اش رو 

 نبینم 

 اونجا باگوشی خودم خلوت کردم و به خیر گذشت 

 ظرف نمیشد بشورم چون سرو صدا ممنوع بود 

 جرات نمی کردم برم میوه ازیخچال بردارم بزارم جلوش خودم هم بخورم چون ممکن بود یه تیکه ای چیزی بگه 

 مونده بودم چیکارکنم و ازخدامیخواستم روز هرچه زودتر تموم بشه 

  هرچند این جور وقت ها ثانیه ها به اندازه ده ساعت طول میکشه 

 شروع کردم به نوشتن به این هدف که هم ثانیه ها زود بگذره هم بگم والا اینقدر سوهان روح هم نباشیم 

 کمی خودمون رو بابقیه هماهنگ کنیم و بزاریم بقیه کنارمون نفس بکشند دنیا به اخر نمیرسه 

 

  • الهام کیان آرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی