عرصه سیمرغ

مشق عشق می نویسم

عرصه سیمرغ

مشق عشق می نویسم

درود دوستان عزیزم
به کلبه کوچک من خوش امدید
🌿🌿🌿🌿
چای دم داده ام
باچند پر بهارنارنج
🌾🌾🌾🌾
که خودم انها را ازباغ احساسم چیده ام
بیایید همین جاکنار اتش درون کلبه من بنشینید
بوی بهارنارنج این چای مست کننده است
یک فنجان چای تقدیم به شما
بفرمایید نوش جان

پربیننده ترین مطالب
جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ق.ظ

یار همه

  ناظم پیر روزهای اخر کارش بود، دیگر می خواست بازنشسته شود کاغذی برداشت و روی پایش گذاشت و نوشت خدایا اگر بازنشسته شوم حقوقم نصف می شود و دیگر نمی توانم پول شهریه پسرم را بدهم تو همیشه حواست به من بود میدانم بازهم کنارم هستی پس دلم خوش است به بودنت بعد کاغذ را تاکرد و گذاشت درجیب من اخرمن یک جیب کوچک داشتم که پنهان بود و مدیر مدرسه برایم دوخته بود . هرکسی روی کاغذ چیزی می نوشت و درجیبم می گذاشت من راز همه رامی دانستم و فقط سکوت می کردم مدیر می خواست هرکسی دردش را روی کاغذ بیاورد و ان را تاکند و در جیب من بگذارد اخرهرهفته ان نامه ها را می خواند و به مشکلات رسیدگی می کرد اینطور بود که ان مدیر خیلی عزیز شده بود و من هم که یک جیب مخفی داشتم در دنج ترین و خلوت ترین جای دفتر مدرسه نشسته بودم کنار یک سماور برنجی و چای تازه دم و قندهای پراز هل و گلاب

اقای مدیر که می خواست بازنشسته شود ، اینطور نوشت،  خدایا من رفتم تو خودت حواست به دردهای مردم باشد میدانم که هستی پس باخیال راحت می روم و ان راتاکرد و در جیب من گذاشت، اری  او میدانست بعدازاو خدا خودش اخرهفته به من هم سرمیزند و نامه های درون جیبم را می خواند 

 اری واقعا خدا امد و نامه ها را خواند خداخیلی مهربان است و حتی خدای صندلی های دفتر مدرسه هم هست 

خدایا ممنون که هستی 

امضا صندلی مدرسه اقای مدیر 

 

  • الهام کیان آرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی